رنگ عاشقانه...!!

به نام خالق عشق

بیـــــــــــــا تو تا ببینــــــــــــی....!!!!!



***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
«
 پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »


نظرات شما عزیزان:

آذین
ساعت23:06---4 آبان 1392
سلام گلم خیلی داستانه قشنگی بود
پاسخ: سلـــــــام عزیزم.... مرســــــــــــی ک سر زدی و نظر خوشکلتو گذاشتی...:)


خسرو
ساعت21:37---10 مهر 1392
کوچک که بودم فکر می کردم آدمها چقدر بزرگند ! و ترس برم میداشت
بزرگ که شدم دیدم چقدر بعضی آدمها کوچکند و باز ترسیدم . . .


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: عاشقانه, asheghane, asheghaneye gerye dar, dastan asheghane, عاشقانه ی گریه دار, داستان عاشقانه ی گریه دار, خیانت, جالب, داستان کوتاه عاشقانه, داستان کوتاهوداستان عبرت آموز, داستان زیبا, عاشقانه ی زیبا,
نوشته شده در شنبه 1 شهريور 1392ساعت 23:32توسط~زینب درفشان

کد حرکت متن دنبال موس